بی حوصله تر از اون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! به گذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اون روز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.
گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم.
- جانم بفرمایید؟
- سلام دختر. کجایی؟
- سلام فرنوش. چه طوری؟
- من خوبم. اما مثل اینکه تو حالت خوب نیست.
- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.
- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟
- خونه ام.
- چرا دیشب نیومدی تولدم؟
- آخ... اصلا حواسم نبود. ببخش فرنوش. به خدا یادم رفت.
- صد بار زنگ زدم به موبایل و خونت.
- ببخشید... موبایل سایلنت بود. تلفنم از پریز کشیده بودم!
- مگه مرض داری؟
- ای بابا... حالا بیخیال شو دیگه.... تولدت مبارک... پیرزن شدی دیگه.
- زهر مار... پیرزن خودتی... والا. بیست و چهار سالشه به من می گه پیرزن!
- هستی دیگه... عمه خوبه؟
- آره...امروز می آی بریم بیرون؟
- نوچ...حسش نیست.
- وا... یعنی چی؟
- یعنی اصلاً حال و حوصله بیرون و پاساژ و خرید و علافی رو ندارم.
- اه... تو چرا انقدر دپسرده شدی؟
- نمی دونم. خب فری کاری نداری؟
- اولاً فری باباته... دوماً نخیر ندارم. اما بدجوری تو دلم موندا.
- چی؟
- نیومدی تولد.
- بابا من که معذرت خواهی کردم... ببخش دیگه!
- به خاطر گل روی خودم می بخشم. اما کادو می خواما.
- غلط کردی... کاری نداری؟
- بی ادب... نه برو افسرده... برو یه آهنگ غمگین بزار یه رمان مرگ و میر دار هم بگیر دستت. یه دستمال کاغذی هم بذار بغلت...
- فرنوش؟
- غلط کردم... چرا اینجوری می گی؟
- فعلاً.
- خدافظ.
گوشی رو خاموش کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. هونام خدا بگم چی کارت کنه! منو از زندگیم انداختی.
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم. بد نبود یه سر و سامونی به لباسام می دادم. چند تا کیف و کفش از کمدم بیرون آوردم که چشمم افتاد به همون کیفم که تو مراسم چهلم آریا ازش استفاده کردم. یاد همون پاکت نامه افتادم. ای بابا چرا یادم رفته بود بخونمش؟
سریع نامه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم:
آهوی خوشگلم سلام :
- می دونم وقتی داری این نامه رو می خونی من زیر یه خروار خاکم... راستش فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه می خوام بمیرم تنم رو از اینکه هست سردتر می کنه. اما نمی تونم. باید برم. باید برم تا دیگه تو فرشته دوست داشتنی رو عذاب ندم! باید برم چون نمی تونم تحمل کنم که تو و هونام دست تو دست هم برین سر خونه و زندگیتون و من بمونم و یه دنیا حسرت...آره باید برم.
آهو همیشه دوست داشتم می تونستم تو قلبت یه جایی هر چند کوچیک واسه خودم پیدا کنم. همیشه فکر می کردم می تونم یه کاری کنم که تو از من خوشت بیاد... اما انگار من همیشه اشتباه فکر می کردم... تو هیچ وقت از من خوشت نیومد. خب تقصیری هم نداشتی. هونام از من بهتر بود. خیلی بهتر. اما باورت می شه که من همیشه تو خواب و رویام تو رو همسر خودم می دیدم...
یه سوال ازت داشتم : تو از من خوشت می اومد؟ راستش رو بگو....
اگه خوشت می اومد اون کادو رو باز کن. یه هدیه از طرف من. از طرف یه عاشق ناکام.
اگر هم نه که اون کادو رو همین الان بندازش بره... بنداز تو سطل آشغال، تو جوب آب، تو رودخونه، تو خیابون. هر کاری می خوای بکن... اشکالی نداره. اما حتی اگه یک درصد هم منو دوست داشتی، اون کادو رو باز کن.
اونو دو ساله واسه تو خریدم وگذاشتمش کنار... همیشه با نگاه کردن بهش نیرو می گرفتم، اما الان انگار اونم کار ساز نیست... الان یه قوطی قرص کنارمه و یه تیغ تیز... راستشو بخوای جرأت ندارم بهشون نگاه کنم... یاد تو می افتم.... انگار یه امید تو دلم جرقه می زنه... اما حیف... اونم زود از بین می ره!
آهوی عزیزم... خوشگل من... دیگه نمی تونم خنده هاتو کنار هونام ببینم. هونامی که هرکار کردم ازش دل نکندی. واسه همین می رم. می رم تا تو راحت باشی! می رم که راحت زندگی کنی. می رم تا خوشبخت باشی. شاید اون دنیا همدیگه رو ببینیم... شاید هم همین الان پشیمون شم و بیام پیشت... شاید هم برم و دیگه برنگردم پیشت!
فقط می خوام حلالم کنی. همین. می خوام منو ببخشی. نمی خوام خودتو مقصر بدونی. نمی خوام چشای قشنگت بارونی بشه. می خوام همیشه همون آهو باشی. محکم و قوی و شکست ناپذیر.. و به قول خودت بیخیال... به همون خدایی که دارم میرم پیشش می سپارمت... زیاد بهم سر بزن. من که به جز تو کسی رو ندارم... خداحافظ عزیزم... خداحافظ قشنگم... خداحافظ .
برای آمرزشم دعا کن
آریا
گیج و منگ بودم. قطره های اشک رو با انگشتام پاک کردم و بسته کادو پیچ شده رو از تو کیفم درآوردم... نمی دونستم چی کارش کنم. من ازش متنفر نبودم. دوسش هم نداشتم. جعبه رو گذاشتم تو کیفم. شاید بهتره یکم فکر کنم. اما حیف خودش بود که رفت. فردا می رم بهشت زهرا.
برگشتم و به پنجره نگاه کردم... چه بارونی... رفتم سمت پنجره. احساس کردم تمام بدنم خستس. به قطره های بارون زل زدم. یاد روزایی افتادم که با چه ذوق و شوقی با مه گل زیر بارون می دویدیم و تو سر و کله هم می زدیم. از تصور اون روزا خندم گرفت اما یه غم نشست تو دلم. چرا از اون روزا فاصله گرفتم؟ چرا این جوری شدم؟ چشمامو بستم.
آریا راست می گفت! من باید خودم باشم. محکم و قوی و بی خیال. من آهو ام. همون آهویی که هیچ وقت کم نمی آورد. همین برام بس بود. لپ تاپم رو روشن کردم و یه سری آهنگ جدید رایت کردم و رفتم سمت کمدم و یه مانتو مشکی و شلوار جین پوشیدم و رفتم جلو آینه و آرایش کردم و شال سرخابی سرم کردم. CD و سویچ رو برداشتم و از خونه اودم بیرون.
سوار ماشین شدم و حرکت کردم. نمی دونستم کجا می رم. فقط می دونستم که به تفریح احتیاج داشتم. به تحول. به یه زندگی جدید!
چند ساعتی خیابون گردی کردم که یه دفعه یه ماشین از کنارم رد شد و برام بوق زد. برگشتم بهش نگاه کردم. یه پسر بیست و هفت هشت ساله بود. یه سویشرت قرمز پوشیده بود و با یه ژست قشنگ فرمون رو گرفته بود. شیشه رو داد پایین. اشاره کرد شیشه رو بدم پایین... بازم همون ابلیس همیشگی اومد تو جلدم.
لبخند پر شیطنتی زدم و شیشه رو دادم پایین: - سلام.
- سلام.
- می تونی این کنار نگه داری؟
- نه.
شیشه رو دادم بالا. از شانس گندم چراغ قرمز شد. دوباره کنارم نگه داشت و اشاره کرد شیشه رو بدم پایین.
- هان؟
- بابا من که چیزی نگفتم!
- خب پس دیگه چی می گی؟
یه نگاه به دور و برش انداخت و با شیطنت گفت: - اسمت چیه؟
- به تو چه؟
خواستم شیشه رو بدم بالا که با صدای بلندتری گفت: - دِ نده بالا اون لامصب رو.
- چی میگی؟
- مرگ من بزن کنار.
- نوچ.
- بابا یه لحظه.
- آخی... به همه اینجور التماس می کنی؟
بر و بر نگام کرد که گفتم: - مونگولیسمم که هستی بچه جون... ننت بهت یاد نداده به کسی زل نزنی؟
شیشه رو دادم بالا. همش 10 ثانیه... اَه... این چراغ قرمز عجب بدبختی هستــــا.
برگشتم طرف پسره. زل زده بود به من و می خندید.
شیشه رو دادم پایین و گفتم: - چیه؟ خوشگل ندیدی؟
- دختر پررو ندیدم.
- چشای کور شدتو باز کن ببین! شاید دیگه همچین موقعیتی گیرت نیاد... موهاشو... جوجه نارس!
با خنده شیشه رو دادم بالا... آره می خواستم خودم بشم. داشتم برمی گشتم. صدای آهنگو بیشتر کردم و پامو رو پدال گاز گذاشتم.
«زندگیه منه
بهم نگو چی خوبه چی بده
زندگی مال منه
خودم می دونم چی بهتره
هر جور می خواد ، می خوام بگذره.»
از دانشگاه خارج شدم و رفتم سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بودم. وای چه بارونی می آد. شال گردنمو محکم تر بستم و رفتم کنار ماشین وایستادم. داشتم دنبال سویچم می گشتم که یکی از پشت سرم گفت: - به به آهو خانوم. بالاخره اومدی؟
- کوری؟
- خجالت نمی کشی یه هفتس دانشگاه رو پیچوندی؟ نمی گی منم دل دارم؟
- به فضولاش نیومده!
- کجا بودی؟
نگاش کردم که گفت: - چیه دمغی؟
- خیلی پررویی.
- آشتی؟
صاف وایستادم و گفتم: - هونام تو واقعا خجالت نمی کشی؟
- نه. چرا باید خجالت بکشم؟ مگه چیکار کردم؟
صدام رو بلند تر کردم و گفتم: - چی کار کردی؟ به این زودی یادت رفت ؟ مرتیکه آشغال تو خجالت نمی کشی اون همه دروغ تحویل من دادی، سر من و نیلوفر کلاه گذاشتی و به ریش جفتمون خندیدی؟
- تو چرا گیرت به اونه؟
پوزخندی زدم و گفتم: - اون؟... منظورت نیلوفر جونته؟ همون که براش می مردی و مثلا دوسش داشتی و عاشقش بودی؟
- ببین آهو...
- خفه شو. اسم منو تو اون دهن کثیفت نیار. پررو. برو گمشو اصلا نمی خوام ببینمت...
- ببین تو با نیلوفر فرق داری! من تو رو دوست دارم.
- نه بابا. جون من؟... رو که رو نیست، سنگ پاس... ببین آقای به اصطلاح محترم من تو رو با هر چی بینمون بوده و هر حرفی بینمون بوده فراموش کردم رفت. تموم شد. چرا نمی خوای بفهمی که حالم ازت بهم می خوره؟ چرا نمی خوای درک کنی که چقدر پستی، چه قدر بی احساسی، بی وجدانی... تو... تو نیلوفر رو با یه بچه ول کردی و رفتی! تازه اونو دوست داشتی! شنیدی که می گن عشق اول یه چیز دیگس... تو با این وجود اونو گذاشتی و رفتی به بدترین حالت... تو یه هرزه ای، یه آدم الکلیِ بدبخت که بهت قول می دم معتادم باشی... می دونی وقتی گفت با یه دختر دیگه... اَه... هونام خیلی پستی. خیلی. تو یه آشغالی که البته مثل تو زیاده. اما تو دست خیلی هاشون رو از پشت بستی... تو واقعا خجالت نمی کشی؟ هان؟
از بس داد زده بودم نفس نفس می زدم و گلوم می سوخت... بازم داشت خیره نگام می کرد. دلم می خواست انگشتم رو بکنم تو چشش و درش بیارم. دلم می خواست با دستای خودم خفش کنم. با ماشین از روش رد شم... اما نمی شد... من احمق هنوزم دوسش داشتم.
نگام افتاد به حلقم. از دستم درآوردمش.
با التماس گفت: - نه تو رو خدا آهو. این کارو نکن!
سرمو با افسوس تکون دادم و انداختمش زمین و پامو گذاشتم روش.
با لحن بغض آلودی گفت: - آهو نکن. التماست می کنم با من این کارو نکن!
فقط نگاش کردم. بعد با کفشم حلقه رو انداختم تو جوی آبی که کنار خیابون بود. آب حلقه رو با خودش برد. نمی دونم کجا! اما اینو می دونم که هر جا بره، دیگه مال من نیست و من دیگه تو بند نیستم! دیگه اسیر نیستم... دیگه اون آهوی احمق یک سال پیش نیستم.
سریع سوار ماشین شدم. خواستم برم که هونام جلوم وایستاد. پوزخندی زدم و رفتم جلوتر. ای کاش می شد بکشمش. همین الان می تونستم با ماشین لهش کنم و برم. اما بازم دستم لرزید. دلم لرزید. به ناچار دنده عقب گرفتم و از کوچه پایینیش رفتم.
تو راه همش به این فکر می کردم که بالاخره عمر این دوست داشتن هم معلوم شد! از اینکه دیگه آزاد بودم و تحت نظر کسی نبودم احساس راحتی می کردم. اما شکستن قلبم چیزی نبود که به این راحتی خوب بشه. شاید هیچ پسری هیچ وقت اینو درک نکنه که شکستن و لرزیدن دل یه دختر چقدر دردناکه. چون روحش لطیف تره. پاک تره. معصوم تره!
سرمو با حسرت تکون دادم رفتم سمت خونه خودمون. دلم واسه آیدین خیلی تنگ شده بود!
***
آیدین - چایی می خوری؟
- نه... تو چه چایی خور شدی؟
- نه منم زیاد دوست ندارم. اینم چون پریا زحمت کشید دارم می خورم!
- آهان... از اون لحاظ.
- راستی آهو.
- جانم.
- می دونی پریا می خواد از پیشمون بره؟
فنجون چایی از دستم افتاد زمین و هزار تیکه شد. خیلی جا خوردم.
آیدین- اِ... تو که انقدر بی جنبه نبودی! ببین چی کار کردی؟!؟ مواظب باش!
- چرا؟
همین جور که داشت با دستش تکه های درشت تر فنجون رو جمع می کرد، گفت: - فعلا بزار اینا رو جمع کنم بعد... برو بشین اونجا نره تو دست و پات!
- تا نگی از جام تکون نمی خورم.
- منم تا نری اونور تر نمی گم!
همون جوری وایستادم که گفت: - عین بابایی.
- من مثل اون نیستم.
- خیلی خب. بشین رو این صندلی پشت اُپن. اینجا رو تمیز کنم الان بهت می گم.
- نه... داری جمع می کنی بگو.
- از دست تو دختر!
- بگو آیدین کلافم کردی!
- هیچی. پریا گفته من دیگه نمی خوام با مردی که دوسش ندارم و دوسم نداره زندگی کنم. این مدت هم به خاطر آهو حاضر شدم تو اون خونه زندگی کنم. الانم با بابا رفتن پیش مادر جون.
- وا...پیش اون واسه چی؟
- نمی دونم... ولی فکر کنم واسه اجازه!
دوباره کفری شذم.
از جام بلند شدم و گفتم: - این پیرزن هاف هافو پاش لب گوره بازم داره تعیین تکلیف می کنه واسه همه... انگار ما نمی دونیم پریا رو یه زور پای سفره عقد نشوندن. آخه خدایی کی حاضره واسه دو ثانیه به این عزرائیل نگاه کنه؟... جون من بگو آیدین!
آیدین گوشه لبش رو جوید تا خندشو نبینم و گفت: - آهو اون باباته!
- اِ... نه بابا... نمی گفتی نمی دونستم! من حاضرم بمیرم اما پدری نداشته باشم که تو اوج تنهاییم تو سنی که همه فکر می کنن بزرگ شدم، اما من فقط یه دختری بودم که همش تحقیر و توهین می شنیدم و می ریختم تو خودم، منو تنها گذاشت و رفت به خاطر اون مادر گرامیش واسه من خونه خرید و ازدواج کرد و تو رو هم فرستاد سوئد و بای بای... فکر کردی الکیه؟
- اِه... آهو بسه دیگه! منم دلم ازشون پره اما هیچی نمی گم!
سرمو انداختم پایین و گفتم: - اما من پریا رو دوست دارم. نمی خوام بره.
- این تصمیم خودشه.
هیچی نگفتم و رفتم سمت اتاقم. آیدین هم داشت شیشه خورده ها رو تمیز می کرد.
مثل اینکه امسال قرار نیست دنیا به روم بخنده.
سرمو گذاشتم لب پنجره و به خیابون نگاه کردم.... خیس خیس بود. انگار این بارون دست بردار نبود! شاید هم آسمون داشت به جای من و امثال من گریه می کرد... شاید هم داشت بدی ها رو می شست تا ما بتونیم یه بار دیگه لبخند بزنیم!
*****************
سبد گل رو دادم به مه گل و گفتم: - چه عجب شما دلت اومد ما رو دعوت کنی خونتون! ما که شما دوتا رو دو ماهه ندیدیم.
- باز شروع کردی؟
- راست می گم دیگه. همش خونه دوست و آشنا و فامیلی. به ما که می رسه. هیچ. تمام!
آرش در حالی که کنار مه گل می شست گفت: - آهو خانوم من جای مه گل از شما معذرت خواهی می کنم!
- نه بابا این چه حرفیه... اصل خودتونید که شاد و خوشبخت باشید!
یه دفعه صدای شکستن چیزی از تو آشپزخونه اومد.
مه گل در حالی که غر غر می کرد گفت: - مگه دستم بهت نرسه بیتا.
صدای خنده از آشپزخونه می اومد.
میثم با خنده گفت: - خدا رحم کنه. صاحبش اومد!
دوباره همه خندیدن که صدای غر زدن مه گل اومد که داشت بیتا رو دعوا می کرد. بقیه هم می خندیدن. آرش هم از ما معذرت خواهی کرد و رفت تو آشپزخونه.
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد. آرش به یزدان که از همه به آیفون نزدیک تر بود گفت: - یزدان بی زحمت ببین کیه!
یزدان گوشی رو برداشت و با خنده و شوخی دکمه آیفون رو زد و با خوشحالی گفت: - هونامه.
« ای بابا همین رو کم داشتم! اگه می دونستم می آد اینجا اصلا نمی اومدم!»
بیخیال روی مبل نشستم و پیش دستی میوه رو برداشتم و خودم رو با پوست گرفتن سیب گرم کردم. آرش با خوشحالی در ورودی رو باز کرد. مه گل بهم اشاره کرد و چشمک زد. چه ساده بود این مه گل، نمی دونه من حالم از این هونام به هم می خوره! شونه ام رو با بیخیالی بالا انداختم که مه گل با تعجب نگام کرد و رفت سمت آرش.
چند لحظه بعد صدای سلام و احوال پرسی هونام با بچه ها توی پیچید. خودم رو به بیخیالی زدم و سرمو انداختم پایین. نمی خواستم قیافشو ببینم. چندشم می شد به حیوونی مثل اون نگاه کنم. هر وقت یاد هونام می افتادم، حرفای نیلوفر تو ذهنم می پیچید. وقتی هونام با همه سلام و احوال پرسی کرد اومد سمت من و بیتا که کنار هم نشسته بودیم. احساس کردم همه دارن منو نگاه می کنن. همین جور هم بود. آرش و مه گل با شیطنت به من نگاه می کردن و بقیه بچه ها با یه لبخند کمرنگ. اومدم روبروم وایستاد. شاید انتظار داشت از جام بلند شم.
وقتی دید حرکتی نمی کنم گفت: - سلام عزیزم. خوبی؟
سرمو آوردم بالا. اون لیاقت نداشت که حتی باهاش سلام و احوال پرسی کنم. دوباره سرمو انداختم پایین. برگشتم سمت بیتا که کنارم نشسته بود و بهش سیب تعارف کردم. اما طفلک خیلی جا خورده بود! البته نه تنها بیتا. همه جا خورده بودن.
بیتا به خودش مسلط شد و آروم گفت: - نه مرسی. میل ندارم.
همه الکی خودشونو به یه کاری مشغول کردن که مثلا این کار منو ندیدن.
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. احساس کردم یکی دنبالم اومد. می دونستم هونامه. صداشو شنیدم که گفت: - نشنیدی می گن جواب سلام واجبه؟
- جواب سلام واجبه اما من تو رو آدم حساب نمی کنم که بخوام بهت سلام کنم!
- آهو من چند بار معذرت خواهی کنم؟ چند بار التماس کنم؟
- هه... فکر کردی الکیه؟... ببین هونام خان... من ازت متنفرم. به همون دلایلی که خودت می دونی!
- آهو اینی که تو می گی زیاد مهم نیست! خیلی ها هستن که دو بار ازدواج می کنن.
- اِ؟... ببخشید پس چی مهمه؟ ببینم نکنه یادت رفته اون دخترایی که باهاشون...
- آهو یواش تر.
- اوه ببخشید کارنامه ی سیاهتو بلند بلند دارم واسه همه می خونم. خجالت کشیدی؟ آخه آشغال تو خجالت هم حالیته؟
آرش و مه گل با عجله اومدن تو آشپزخونه. آرش گفت: - چه خبرتونه شما دوتا؟ با هم قهرین درست؟ چرا اینجا دعوا می کنید که بقیه متوجه بشن؟ صداتون تمام سالن رو برداشته.
- بهتر. بزار همه بفهمن این چه آشغالیه!
آرش - آهو بگو چی شده آخه؟
- شما می دونستید هونام قبلا ازدواج کرده؟ شما می دونستید وقتی زن داشته با چند تا دختر دیگه هم رابطه داشته؟ شما می دونید اون با نقشه اومده تو زندگی من؟ می دونستید اون دختری که بدبختش کرده الان چه زندگی داره؟ هان؟ می دونستید؟
آرش و مه گل مات و متحیر به هونام نگاه کردن. دیگه نمی تونستم اونجا وایستم. اومدم برگردم سمت پذیرایی که دیدم میثم و عسل و یگانه نشستن رو صندلی پشت اُپن و ما رو نگاه می کنن.
میثم با مشت کوبید رو اُپن و گفت: - حیوون کثیف. چه جوری دلت اومد؟
فقط نگاش کردم.
آهسته گفتم: - من باید برم.
یگانه گفت: - نه... اونی که باید بره هونامه.
و خشمگین نگاهی به هونام که پررو پررو ما رو نگاه می کرد، انداخت.
سرمو به نشونه مخالفت تکون دادم و رفتم سمت اتاق. مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو از روی تخت برداشتم و رفتم سمت پذیرایی. همه عصبی و ناراحت بودن. با صدای بلندی گفتم: - ببخشید همه رو ناراحت کردم. از اول هم اگه می دونستم که یکی می خواد بیاد اینجا نمی اومدم. خدافظ همگی.
مه گل دوید طرفم اما زود در رو بستم و کفشم رو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین.
شاید چهار ساعت تو خیابونا چرخ زدم. خودم اصلا متوجه نشدم. فقط وقتی گوشیم زنگ خورد به خودم اومدم. خواستم جواب بدم اما دیدم هونامه... وای که چه قدر این بشر پررو بود. ریجکت کردم. حوصله نداشتم.
راهمو سمت خونه کج کردم... تا برسم خونه هفت هشت بار دیگه هونام زنگ زد. آخرش مثل اینکه خسته شد و sms داد.
« آهو جواب بده کار واجب دارم!»
چیزی نفرستادم. حوصله نداشتم. بریده بودم. رفتم سمت پارکینگ و ماشین رو پارک کردم.
داشتم از راهرو بالا میرفتم که همسایه واحد پایینی با عجله اومد پایین و گفت: - سلام آهو جون. یکی از بچه ها تو راه دانشگاه تصادف کرده، همه داریم میریم بیمارستان. خانم اردکانی گفت بهت بگم تا فردا صبح تو خونه باش. الان جز تو کسی تو ساختمون نیست.
- سلام. بابا محلت بده منم یه چیزی بگم... خیلی خب من مراقبم. برو به سلامت.
صورتمو بوسید و با عجله رفت. من تو یه آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردم که هر طبقه دو واحد داشت. شیش واحد دانشجو بودیم و یه واحد صاحب خونه و یه واحد هم دختر و داماد صاحب خونه. البته واحد های ما چهل متری بود. اما واحدهای صاحب خونه هشتاد متر.
کلید رو از تو کیفم درآوردم و در رو باز کردم. یک ساعتی طول کشید تا لباسامو عوض کنم و بفهمم چی به چیه... تو این یک ساعت تلفنها و اس ام اس های هونام عصبیم کرده بود. انقدر گوشه لبو جویده بودم که احساس می کردم لبم بی حس شده.
آخر سر گوشی رو برداشتم و گفتم: - هونام اگه یه بار دیگه زنگ...
- چه عجب. خانوم چی شد گوشی رو برداشتی؟؟؟
- حوصلتو ندارم که هیچ. از صداتم متنفرم.
با یه لحنی گفت: - آهو!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بله؟
- غلط کردم. اشتباه کردم. جوونی کردم...تو ببخش.
- هونام تو از رو نمی ری؟ اصلا حرفهای تو درست... من دیگه دوست ندارم! والسلام.
- دروغ می گی.
- نه. واقعیته.
فریاد زد: - دروغ می گی. من تو رو می شناسم!
پوزخندی زدم و گفتم: - هونام تمومش کن. نه من حوصله دارم و نه تو دیگه اون هونام سابقی که من می شناختم.
- آهو به خدا اگه یه ساعت به حرفای من گوش بدی دیگه...
- هونام خستم... خیلی خوابم می آد. حوصله ندارم. خدافظ.
- گوش کن.
- هوی سر من داد نزنا.
- ببخشید. دست خودم نبود... تو رو خدا به حرف من گوش کن!
- هونام اون روی سگ منو بالا نیارا.
- آهو.
- آهو و مرض. خانم شفیعی!
پقی زد زیر خنده. خودمم خندم گرفت. یاد روزای خوشی افتادم که تو دانشگاه داشتیم.
هونام - یاد دانشگاه افتادم.
خندمو جمع و جور کردم و گفتم: - جناب نیکزاد دیگه مزاحم نشو.
- آهو برای بار آخر می گم. خواهش می کنم به حرفام...
- دیگه داری حوصلمو سر می بریا...
- باشه آهو خانوم. منم تا یه حدی ظرفیت دارم. بالاخره یه روزی به انفجار می رسم!
- باشه چه بهتر. حداقل شرت کم می شه! خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو مبل.
نیم ساعتی گذشت که از راهرو سر و صدا اومد. عجیب بود چون کسی تو ساختمون نبود. رفتم آروم در رو باز کردم که دیدم هونام و دختر صاحب خونمون، آرزو دارن با هم حرف می زنن.
آرزو - جناب آقای نیکزاد پس شما نامزد آهو جون هستید؟
هونام - بله... تشریف ندارن؟
آرزو - چرا هستن. منم باید برم پیش مادر شوهرم. مامان اینا هم رفتن ساوه. با اجازتون.
هونام - خوشحال شدم از آشناییتون خانم. بازم مرسی که در رو برام باز کردین. من همیشه کلیدهامو جا می زارم!
آرزو - کاری نکردم... به آهو جان سلام منو برسونین.
هونام - حتما!
ای خدا این دیگه چه موجودیه؟ الان چیکار کنم؟ آرزو از پله ها رفت پایین. هونام برگشت سمت در. یه آن ترسیدم. تا اومدم در رو ببندم پله ها رو پایین اومد و در رو هل داد. اومد تو و در رو بست.
هونام - خب اینجوری بهتره! حداقل به اجبار به حرفام گوش می دی!
- گمشو بیرون.
- نچ نچ نچ... این طرز برخورد با همسرت نیستا! خب حالا بشین تا بهت بگم.
- می خوام صد سال حرف نزنی. برو بیرون تا جیغ نزدم.
- ای بابا. باز خشن شدیا. ببین ما می تونیم با یه صحب...
گوشیش زنگ خورد. وقتی داشت با گوشیش حرف می زد رفتم سمت اتاق و اون چاقویی که اون روز خریده بودم رو برداشتم و گذاشتم تو جیب سویشرتم.
وقتی برگشتم تو هال دیدم رفته تو آشپزخونه و داره چایی می ریزه. احساس کردم چه قدر دوستش دارم... با دست محکم زدم به سرم و گفتم: « تو یکی دیگه خفه! همین مونده من این عوضی رو دوست داشته باشم.»
تک سرفه ای کردم و گفتم: - می ری بیرون یا بندازمت بیرون؟ فنجون چایی رو داد به دستم.
خواستم بگم نمی خوام که گفت: - آدم دست همسرشو رد می کنه؟
به حد انفجار رسیده بود.
دستشو آورد جلو و موهامو داد پشت گوشم و گفت: - منو می بخشی آهو؟
محکم دستشو پس زدم و گفتم: - آشغالِ کثیف. برو بیرون.
- به خدا نیلوفر دروغ گفته. اون بهم خیانت کرد! اون شروین رو دوست داشت. منم ...
- هه... برو سر باباتو شیره بمال... من از خیلی ها پرسیدم. حتی از همون محضرداری که رفتین پیشش واسه طلاق!
- خب... نه اونم دروغ می گه.
- هونام تا سیمهای مغزم اتصالی نکرده برو بیرون.
یه قدم اومد جلو تر و گفت: - تو رو خدا فراموش کن. من و تو می تونیم خوشبخت بشیم. هر کسی جوونی می کنه. هر کسی اشتباه می کنه. اما مهم اینه که دیگه اون اشتباهشو تکرار نکنه!
- هونام گمشو بیرون.
یقمو گرفت و کشید سمت خودش و گفت: - نمی رم. تا جواب مثبت نگیرم نمی رم!
چایی داغی که تو فنجون بود رو ریختم تو صورتش.
فریادش رفت هوا و داد زد: - آی سوختم لعنتی.
- حقته. برو بیرون.
سرشو گرفت زیر شیر آب. وقتی سرشو آورد بالا چهره اش انقدر قشنگ شده بود که دلم لرزید. یهو وا رفتم. من احمق هنوزم دوسش داشتم. انگار خودش فهمید که فریادشو خورد و با حسرت گفت: - می بخشیم؟
دهنم باز شد که بگم آره. اما یه دفعه چهره ی نیلوفر و شروین اومد جلو چشمم. یاد آریا افتادم .دوباره سخت شدم مثل آهن... نه مثل سنگ.
فریاد زدم: - برو بیرون. از خونه من برو بیرون.
باز اومد جلوتر.
- ببخش آهو.
دیگه نفهمیدم چی می گه. چاقو رو از جیبم بیرون آوردم و گرفتم جلو صورتش و گفتم: - می ری یا حسابتو برسم؟
لبخنر کمرنگی زد و گفت: - منو میترسونی؟
باز اومد جلوتر. خواستم با چاقو بزنمش که قسمت تیز چاقو رو تو مشتش گرفت. جرأت نکردم چاقو رو بکشم.
- آهو...
- خفه شو هونام. خفه شو!
چاقو رو محکم تر تو مشتش فشار داد: - آهو برای بار آخر می گم. منو میبخشی؟
آب دهنم رو انداختم تو صورتش و داد زدم: - ازت متنفرم.
دیگه هیچی برام مهم نبود. با تمام قدرتم چاقو رو کشیدم. هونام فریاد زد و با دست سالمش محکم به صورتم سیلی زد. انقدر محکم که پرت شدم سمت به گوشه ای و پشت سرم محکم به شوفاژ خورد. چشمام سیاهی رفت.
هونام نشست کنارم و سرمو بغل کرد و با دستش آروم سیلی زد به صورتمو گفت: - آهو..آهو. غلط کردم. ببخشید. آهو...
مزه شور چیزی رو حس کردم. چشمامو تا اونجایی که می شد باز کردم اما همه چی تار بود. گرمی خون دست هونام که به صورتم آروم ضربه می زد تا به هوش بیام رو دیگه حس نمی کردم. خون دستش روی لبهای منم جاری شده بود و مزه اش حالمو به هم می زد.
خواستم چیزی بگم اما سرم چنان تیر کشید که از درد ساکت شدم و دیگه هیچ چیزی رو نفهمیدم.
دستی آروم موهامو نوازش می کرد. سعی کردم چشمامو باز کنم. اما نمی شد. انگار یه وزنه سنگین بهش وصل کرده بودن. بیشتر سعی کردم. چشام رو آروم باز کردم. اما همه چیز تار بود. یکم که گذشت دیگه از تاری خبری نبود. نیلوفر رو می دیدم که داره موهامو نوازش می کنه.
چشامو که کامل باز کردم نگاهش رنگ گرفت و با خوشحالی و با صدای بلند گفت: - به هوش اومد... وای شروین به هوش اومد!
صدای پا رو می شنیدم که بهم نزدیک می شد. شروین و مه گل بودن.
مه گل با گریه گفت: - خدا رو شکر... وای آهو.
نزدیک بود غش کنه که نیلوفر رو هوا گرفتتش. چشای شروین هم خیس بود اما خودشو کنترل کرد و با خوشحالی گفت: - خدا رو شکر به هوش اومدی.
بعد به دستگاه های اطرافم نگاهی انداخت و رفت بیرون. انقدر سرم درد می کرد که نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم. چشمام خود به خود بسته می شد. دیگه نتونستم مقاومت کنم و خوابم برد. بیدار که شدم شروین با یه دکتر دیگه بالا سرم وایستاده بودن و با هم صحبت می کردن.
شروین متوجه من شد و سرشو نزدیک آورد و گفت: - آهو حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم که یه لبخند کمرنگ زد و دوباره به اون دکتره یه چیزایی گفت. دکتر هم بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون رفت.
سرمو برگردوندم به طرف پنجره که دیدم آیدین نشسته رو صندلی.
با خوشحالی گفتم: - آ...آیدین اینجا...
از جایش بلند شد و اومد کنار تخت وایستاد و پیشونیمو بوسید و گفت: - احوال خواهر کوچولوم؟
لبخند زدم که به شروین گفت: - نمی شه کاری کنی که بتونه با بقیه حرف بزنه؟
شروین - آره...آره می شه.
تخت رو که تنظیم کرد تازه فهمیدم به جز آیدین و شروین، نیلوفر و فرنوش و پریا و مه گل هم هستن.
همه با خوشحالی حالمو پرسیدن. من فقط سرمو تکون دادم.
فرنوش گفت: - تو تا هر چند ماه بیمارستانو رویت نکنی ول کن نیستی؟!؟!
خواستم جوابشو بدم که آیدین گفت: - تو رو خدا شروع نکنین که حوصله ندارم!
فرنوش لبشو جمع کرد و گفت: - بد اخلاق.
شروین گفت: - فعلا تو بخش مراقبت های ویژه هستی تا ایشالا مرخص بشی.
تازه یادم اومد چی شد که من کارم به اینجا کشید.
- من چند وقته اینجام؟
فرنوش - نترس دوست جون. یه روزم نمی شه. از دیشب تا الان.
- تو چرا خودتو نخود هر آشی می کنی؟ مگه از تو پرسیدم؟
آیدین گفت: - شروین جان ساعت ملاقات کی تموم می شه؟
شروین به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گفت: - ساعت ملاقات خیلی وقته تموم شده!
- اِ؟ پس شما چطوری تا الان موندید؟
پریا همون جور که موهام نوازش می کرد گفت: - پسرم زحمت کشید سفارش کرد که ما تا وقتی بیدار بشی اینجا باشیم!
بعد با نگاه پر از تشکر به شروین نگاه کرد.
شروین - شرمندم نکنید خانم شفیعی. وظیفم بود... دوست به درد همین موقع ها می خوره دیگه!
و به آیدین لبخند زد.
پرستاری اومد تو اتاق و گفت: - آقای دکتر وقت ملاقات خیلی وقته تموم شده.
آیدین و پریا صورتمو بوسیدن و خدافظی کردن و رفتن بیرون. فرنوش هم بعد از اینکه باهام سر و کله زد رفت. مه گل هم رفت بیرون.
اما تعجب کردم چرا شروین و نیلوفر نرفتن. با نگاه پر از سوال بهشون خیره شده بودم که انگار خودشون فهمیدن معنی نگاهم چیه!
شروین گفت: - اون کثافت چه جوری اومد تو خونه ی تو؟
- کی؟
نیلوفر - هونام دیگه.
- آهان. همسایمون در رو براش باز کرده بود!
شروین - بعد چی شد؟
- چی بعد چی شد؟
شروین - منظورم اینه که وقتی اومد خونه ی تو چی شد؟ چی گفت؟
- اومد معذرت خواهی کرد و گفت ببخشمش.
- خب.
- خب به جمالت! همین دیگه. هی اصرار کرد من گفتم نه... آخرش همش می گفت منو ببخش هی می اومد به سمتم. منم ترسیدم چاقو رو گرفتم طرفش. هونامم چاقو گرفت تو دستش. منم چاقو رو کشیدم. همین!
- بعدش؟
- ای بابا. گیر دادی شروین... هیچی بعدش داد و فریاد زد یه سیلی... یه سیلی زد تو گوشم.
سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم رو گونم و با حرص گفتم: - اون سیلی که بهم زد رو جبران می کنم براش!
شروین - غلط کرد. به چه حقی دست رو تو بلند کرد؟
- حالا اینا رو واسه چی پرسیدی؟
نیلوفر - دیشب هونام از گوشی تو به من زنگ زد و گفت بیام خونه تو. اول فکر کردم بازم می خواد مثل قدیما اذیتم کنه. گوشی رو قطع کردم. اما برام اس ام اس زد که تو توی خونت غش کردی. منم اومدم خونت. هونام روی مبل بالای سرت نشسته بود. دستاش خونی بود. چونه و لبهای تو هم همین جور. انقدر ترسیدم که خدا می دونه! فکر کردم خدای نکرده بلایی سرت آورده. اما وقتی داشت از در می رفت بیرون گفت « ببرش بیمارستان سرش بدجوری ضربه خورده.»... منم به شروین زنگ زدم. آوردیمت اینجا!
شروین - آهو یه مشکلی هست؟
با ترس گفتم: - چه مشکلی؟؟؟
شروین - نه... چیزی نیست... نیلوفر گفت هم صورت تو خونی بود و هم دست هونام... چه جوری بگم؟
- چی رو چه جوری بگی؟
نیلوفر - هونام مریضه... اون مریضیشو به منم منتقل کرد. به بچمم منتقل کرد. واسه همین بچمو از بین بردم... هونام خیلی وقته که مبتلا به بیماری ایدز ِ.
احساس کردم دنیا با تموم سنگینیش آوار شد روی سرم. مات و مبهوت به نیلوفر نگاه کردم. یعنی منم ...
- یعنی من هم...
شروین پرید وسط حرفم و گفت: - خدا نکنه...اینا احتماله!
اما انگار خودشم مطمئن نبود.
شروین - جواب آزمایشت رو دکتر فرهادی بهم می گه!
- نه. به خودم بگه.
نیلوفر - آهو؟ چرا می لرزی؟
اومد بغلم کرد و گفت: - ایشالا که چیزی نیس. فقط دعا کن بیماریش به تو منتقل نشده باشه!
- شده. من می دونم. وقتی داشت با دستش به صورتم می زد که بهوش بیام یه مزه شور رو احساس کردم. لب من که چیزیش نشده بود. خون دست اون بود... اون پست فطرتِ کثیف.
هق هق گریه ام اشک شروین و نیلوفر رو هم درآورد. نیلوفر سعی کرد آرومم کنه. شروین هم رفت پنجره رو باز کرد و سرش رو بیرون برد.
نمی دونم چه قدر گذشت و چقدر گریه کردم، فقط وقتی فهمیدم چی به چیه که همون دکتری که اول بالای سرم بود اومد توی اتاق و به شروین گفت: - یه لحظه تشریف بیارید.
- نه آقای دکتر... به خودم بگید.
شروین به همون دکتره که فکر کنم اسمش دکتر فرهادی بود نگاه کرد. دکتر فرهادی با ناراحتی به شروین نگاه کرد. شروین با ناباوری سرشو تکون داد. بعد چند لحظه به من نگاه کرد. یکدفعه دوید و از اتاق بیرون رفت و در رو کوبید.
دکتر فرهادی دنبالش دوید و اسمشو صدا زد.
چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و گفت: - پسره ی کله شق.
نیلوفر - آقای دکتر چی شد؟
- هر چی صداش کردم نایستاد. سوار ماشینش شد و رفت.
- آقای دکتر جواب آزمایش من چیه؟
دکتر - خون گوشه لبتون متعلق به اون آقا نبوده... خوشبختانه به خیر گذشت. شما به بیماری ایدز مبتلا نیستید.
با خوشحالی خودمو انداختم تو بغل نیلوفر. هر دو با صدای بلند گریه کردیم. اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که به من فرصت یه زندگی دوباره داد.
دکتر اومد کنار تخت وایستاد و به نیلوفر گفت: - خانم لطفا به اون پسره ی کله شق زنگ بزنید و بگید برگرده! مثل اینکه متوجه منظور من نشد.
نیلوفر همون جور که گریه می کرد گفت: - آخه شما انقدر ناراحت بودید که من...
گریه اش شدت گرفت.
دکتر گفت: - آروم باشید خانم... چند دقیقه پیش تو اتاق عمل پسر بچه ای فوت کردن. همه ناراحت و متاسف بودیم. ناراحتی من فقط به خاطر اون پسر بچه بود. اما مثل اینکه آقای دکتر اشتباه تصور کردن.
پرستاری با عجله در رو باز کرد و گفت: - آقای دکتر تشریف بیارین. مادر احسان بی قراری می کنن.
دکتر فرهادی با عجله دوید بیرون.
نیلوفر چند بار صورت و موهامو بوسید و گفت: - آهو... آهو... گریه برای چی؟ تو سالمی. خوشحال باش!
- اشک شوقه نیلو.
یک ساعت بعد که هر دوتامون یکم آروم شدیم یک دفعه نیلوفر گفت: - دارم نگران می شم. نکنه یه بلایی سر خودش بیاره!
- نه شروین اهل این چیزا نیس.
- اما من حس خوبی ندارم.
- خوب برو بهش زنگ بزن.
- گوشیمو تو ماشین گذاشتم. برم از پایین زنگ بزنم.
- برو... نگران منم نباش. منتظرم تا بیای.
- باشه عزیزم. یکم استراحت کن تا بیام.
سرمو تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
پریا محکم بغلم کرد و گفت: - دلم برات تنگ می شه عزیزم...
چی می تونستم بگم؟ انقدر ناراحت بودم که نمی تونستم حرفی بزنم. آیدین هم با اینکه یه مدت کوتاه بود که با پریا آشنا شده بود با ناراحتی به دیوار تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود.
پریا - می دونم استقبال خوبی نیست بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی ولی چاره ای نیست! هر چی زودتر برم بهتره.
- آخه پریا...
لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشحال شدم از اینکه این چند سال با همدیگه زندگی کردیم. ببخشید اذیتت کردم، ولی منم نمی تونم همیشه به خاطر یه دین کوچیک هر چی مادر بزرگت می گه عملی کنم و باقی زندگیمو با پدرت بگذرونم. ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم. از اون موقعی که با هم عقد کردیم تا الان شاید به اندازه ی انگشت های دست به هم سلام کردیم.
سرمو انداختم پایین. حق با پریا بود. سکوتم رو که دید چمدونش رو برداشت و سوار ماشین شد... چند دقیقه بعد، فقط من و آیدین تو کوچه بودیم. تنهاتر از همیشه شده بودم. تنهای تنها...
با بی حوصلگی پله ها رو بالا رفتم و در خونه رو باز کردم و خودمو پرت کردم رو مبل کنار تلویزیون. انگار هر کسی رو که دوست داشتم از دست می دادم.
آیدین با انگشتش اشکهایی که متوجه ش نبودم پاک کرد و گفت: - خودتو اذیت نکن. زندگی اونجور که می خوای پیش نمی ره... حالا هم پاشو به جای آبغوره گرفتن زنگ بزن به دوستت که از دیشب که مرخص شدی همش زنگ می زنه و سراغت رو می گیره. اما هر دفعه تو نیستی! پاشو ببینم.
خواستم چیزی بگم که گفت: - حرف تکراری بسه. پاشو ببینم.
- حالا نمی شه یه ساعت دیگه؟ الان خسته ام. حوصله هم ندارم.
- نه. نمی شه.
و گوشی رو داد دستم و رفت سمت آشپزخونه. اصلاً حوصله نداشتم. اما چاره ای نبود. شماره خونه نیلوفر رو گرفتم. یکم طول کشید تا برداشت.
- جانم؟
- سلام نیلوفر!
- سلام به روی ماهت؟ چطوری عزیزم؟
- داغون
- اوا! چرا؟ چیزی شده؟
- بیخیال.
- هر جور راحتی... راستش هم می خواستم حالت رو بپرسم و هم بگم شروین هنوز پیداش نیست!
- یعنی چی؟ مگه می شه؟
- خودمم واسه همین تعجب کردم. گوشیش خاموشه. خونشون رو هم کسی جواب نمی ده.
- نکنه بلایی سرش اومده؟
- نمی دونم والا... از دو شب پیش که تو بیمارستان بهش زنگ زدم تا الان خاموشه.
خیلی نگران شدم. دست خودم نبود. رو اطرافیانم حساس شده بودم.
به نیلوفر گفتم: - نیلو می شه بیای دنبالم؟ من فعلا اعصابم ناراحته نمی تونم پشت فرمون بشینم.
- آره. الان راه می افتم.
با هزار بدبختی حاضر شدم. انقدر بهم سرم وصل کرده بودن و ازم خون گرفته بودن، چند جا از دستم کبود شده بود و درد می کرد. مانتوم رو تنم کردم و از آیدین خدافظی کردم. بدون توجه به تذکر هاش در رو بستم و رفتم بیرون. نیلوفر چند دقیقه بعد رسید.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: - بریم خونه من. اونجا فکرامون رو می ریزیم رو هم ببینیم چی کار کنیم!
- مگه راه دیگه ای هست؟ اما جدی نگران شدم.
- نمی دونم. این سر هم به قول همکارش کله شقه. زود جوش آورد. منتظر نشد بقیه حرف رو بشنوه!
سرمو تکیه دادم به پنجره... چه جالب. برف کی اومد که من متوجه نشدم؟
- نیلو کی برف اومده؟
- امروز صبح... یکی دو ساعت پیش قطع شد.
تا رسیدن به خونه نیلوفر فقط به کوچه و خیابون نگاه می کردم.
نزدیک ساعت ده شب بود. هنوزم از شروین خبری نبود. یعنی تو این دو روز کجا رفته؟ چرا ازش خبری نیست؟
نیلوفر ظرف میوه رو گذاشت رو میز و گفت: - به نظرت به پلیس خبر بدیم؟
خندیدم و گفتم: - نه بابا. بچه که نیست!
- اخه خیلی نگرانشم. به خصوص با اون وضعی که از بیمارستان رفت بیرون.
سرمو گذاشتم گوشه رو دسته مبل و چشامو بستم. حالم زیاد خوب نبود. سرم از درد در حال انفجار بود.
چشامو که باز کردم اولین جایی که چشمم خورد ساعت بود. اووووه. ساعت از 3 صبح هم گذشته بود. سرمو بلند کردم. نیلوفر با یه پتو رو مبل خوابش برده بود. رو من هم پتو انداخته بود.
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. وای چقدر تاریک و ترسناک بود. زیر چایی رو خاموش کردم. یه لیوان آب خوردم. صدای ضعیفی از تلویزیون می اومد. اونم خاموش کردم. واقعا خونه ترسناک شده بود. نیلوفر از سر و صدای من بلند شد.
چراغ ها رو روشن کرد و گفت: - برو بگیر بخواب. منم یه ساعت دیگه می شینم بعد می رم می خوابم... تو تازه از بیمارستان مرخص شدی. هنوز تنت ضعیفه. برو استراحت کن.
- باشه.
تا خواستم برم دستمو گرفت و گفت: - اوه اوه. صبر کن اول برم اتاق رو مرتب کنم. بدجوری بهم ریختس.
- نه بابا مهم نیست.
دوید سمت اتاق و گفت: - چرا بابا خیلی نامرتبه!
تا خواستم جلوش رو بگیرم کسی در رو محکم و پشت سر هم کوبید. برگشتم سمت در.
- یعنی کیه؟
- شروینه؟
- شروین اینجوری در می زنه؟
-نیلو استخاره می کنی؟
خندید. رفتم در رو باز کردم. شروین بود. خودشو پرت کرد تو خونه. نفس نفس می زد. در رو بستم.
- شروین چی شده؟
هیچی نگفت.
نیلوفر نشست رو زمین و گفت: - وای شروین کجایی تو؟ می دونی چقدر نگرانت شده بودیم؟
با ناراحتی سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد.
- نیلوفر...
- با توام شروین. کجا بودی؟
شروین هیچی نگفت. سرشو گرفت بین دستاش و شروع کرد گوشه لبشو جویدن.
شونه هاشو تکون دادم و گفتم: - دِ بگو دیگه! کجا بودی؟
سرشو که آورد بالا چشاش پر از اشک شده بود.
با صدای ضعیفی گفت: - حقش بود.
نیلوفر - کی حقش بود؟
برگشت سمت نیلوفر و گفت: - اون نامرد.
- درباره کی حرف می زنی؟ درست بگو متوجه بشم!
سرشو با دستاش فشار داد و گفت: - حقش بود اون بلا سرش بیاد. اون کاری کرد که هیچ حیونی نمی کنه! منم... منم تلافی کردم. آره تلافی کردم!
گیج شده بود: - شروین تو رو خدا بگو چی شده؟ این دو روز کجا بودی؟ چرا این طوری حرف می زنی؟ کی حقش بود؟
- اون هونام... حقش بود. مگه نه؟
- هونام چی حقش بود؟
برگشت و بهم نگاه کرد.
یه دفعه بغضش ترکید و گفت: - وای من چی کار کردم؟ دیگه اعصابم بهم ریخته بود.
صدام یکم بالاتر از حد معمولی بود: - شروین دِ بگو چی شده دیگه!
از جاش بلند شد و گفت: - حاضر شو. تو ماشین منتظرم.
گیج شده بودم. سریع دویدم سمت جالباسی و مانتو و شال رو برداشتم. نیلوفر هم پشت سر من. در رو بستیم و قفل نکرده از پله ها رفتیم پایین. شروین تو ماشین نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به صندلیش. نیلوفر پشت فرمون نشست.
شروین هیچی نمی گفت.فقط هر از گاهی به نیلوفر می گفت که از کجا بره. یه جور استرس و دلشوره داشتم. نمی دونم چرا! اما به نظرم اتفاق بدی افتاده بود. یعنی هونام چش شده؟ مریضه؟ خودکشی کرده؟ با شروین درگیر شده؟ و هزار تا فکر دیگه ذهنم رو مشغول کرد!
یه آن به خودم اومدم دیدم تو جاده(...) هستیم.
به شروین نگاه کردم که گفت: - نیلوفر اینجا رو آروم برو.
نیلوفر - یعنی چی؟
- تو آروم برو.
چیزی حدود یک کیلومتر جلوتر همهمه ای بود دیدنی. حتی تو تاریکی شب هم معلوم بود چه خبره. صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس و صدای آدما. همه چی نشون می داد یه اتفاق بد افتاده!
نگاه پر از سوالمو به شروین دوختم که گفت: - دنبالش کردم. از دیروز... نه... از وقتی تو بیمارستان دکتر گفت که تو هم ایدز گرفتی. تو پاک بودی. من دوست داشتم. دلم می خواست پیشم بود و انقدر می زدمش که دیگه زنده نمونه... اما نشد. بعد از ظهر داشت از خونه شون می رفت یه جایی. دیگه... دیگه نشد. نتونستم خودمو کنترل کنم. تعقیبش کردم... توراه... تو راه همش چهره ناراحت تو می اومد جلو چشام... اون به چه حقی اون کارو کرد؟ نتونستم خودمو نگه دارم. سرعتمو زیاد کردم... رفتم کنار ماشینش. منو دید. هیچی نگفت. فقط دست تکون داد و خندید. حرصم گرفت... خواستم بزنم بهش. نمی دونم زدم یا نه اما... جاده حفاظ نداشت... رفت تو دره...!
و سرشو محکم کوبید به شیشه پنجره و تکرار کرد: - هونام رفت تو دره...
من اما با ناباوری فقط نگاهش می کردم. اصلاً تو ذهنم نمی گنجید که شروین همچین کاری کرده. وقتی شروین حرف می زد، لحظه به لحظه اضطرابم بیشتر می شد. اما با جمله آخرش، خشکم زد! نمی تونستم حرفی بزنم. یعنی اصلا نمی تونستم نفس بکشم.چه برسه به حرف زدن!
سریع در رو باز کردم و دویدم بیرون و رفتم سمت آمبولانس. صدای در ماشین و بعد صدای دویدن شخصی اومد. نمی خواستم بهش توجه کنم. مهم فقط فهمیدن حقیقت بود. دستای قدرتمندی بازوهامو گرفت و منو سر جام نگه داشت.
داد زدم و گفتم: - ولم کن... ولم کن می خوام ببینمش. دروغ می گی... هونام نمرده!
و مشتم رو به بازو و سینه شروین می کوبیدم. اونجا بود که دیگه تسلیم اشک شدم. سرمو که آوردم بالا فقط نگاهم افتاد به نیلوفر. آروم داشت می رفت سمت آمبولانس.
آخه به حق کدوم گناه اون بلا سر هونام اومد؟ من که چیزیم نشد! من که اتفاقی برام نیفتاد. دلم می خواست خودمو بکشم. آخه چرا؟ چرا باید هونام به خاطر من می مُرد؟
چند دقیقه گذشت. عین مجسمه کنار جاده رو زمین نشسته بودم و به کوهها که حالا تو تاریک روشن صبح کاملاً قابل دید بودن، نگاه می کردم. شروین دستامو گرفته بود تا کاری نکنم. شاید فکر می کرد الان آروم آرومم. اما نمی دونست که از درون چقدر داغونم.
نیلوفر کنارم زانو زد و گفت: - به حقش رسید آهو! فقط واسه آمرزشش دعا کن.
با ناباوری نگاش کردم که گفت: - همون اولش تموم کرده.
و با بی خیالی شونه شو بالا انداخت و گفت: - چه بهتر! هر چی زودتر می مرد، گناهش سبک تر بود.
فقط نگاش کردم. انگار فهمید خیلی حالم بده که گفت: - بیخیال آهو. اون ارزش نداشت. برام مهم نیست مرده. اتفاقاً خیلی خوشحالم. بالاخره به آرزوم رسیدم و مرگشو دیدم!
بعد سرشو انداخت پایین و رفت سوار ماشین شد.
شروین منو بلند کرد و نشوند تو ماشین. نیلوفر ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. نزدیک که شدیم چشمم به ملافه ی سفید رنگی افتاد که روی جسدی انداخته بودن. اما مچ پا و کفشش معلوم بود. قسمت بالای ملافه خونی شده بود. چشامو بستم. نمی تونستم
نظرات شما عزیزان:
0 0
آمار
آمار مطالب
کل مطالب :
90
آمار بازديد
بازديد امروز :
10
بازديد ديروز :
12
ورودي امروز گوگل :
1
ورودي گوگل ديروز :
1
بازديد هفته :
40
بازديد سال :
13178
بازديد کلي :
48747